تار دل
حدود چهل تابستان را گذرانده بود که ایل قشقایی، به ییلاق سیمیرم(1) رفت. او هم همراه ایل، بساط زندگی را جمع کرده و مثل همیشه، تارش کنارش بود. یک روز که برای خرید مایحتاج زندگی، همراه خانواده اش به شهر اصفهان رفت، فرصت را مناسب دید تا تار شکسته اش را برای تعمیر، نزد استاد یحیی ارمنی ببرد. به همین خاطر شروع به گشتن کرد تا حجره ی او را پیدا کند.
همینطور که پرسان پرسان در شهر می گشت و سراغ استاد یحیی را می گرفت، به شیخ نورانی و روشن ضمیری برخورد و از او پرسید که نشانی او را می داند یا خیر. شیخ با لبخندی به جهانگیر نگاه کرد و گفت: «آری! نشان او را می دانم، ولی جوان! حق است كه پى كار بهترى بروى و دانش بیاموزى. اگر راست می گویی، برو اول تار وجود خودت را درست كن…» شیخ حرفهایی زد و آرام آرام دور شد. نگاه جهانگیر قدمهای او را دنبال می کرد. نه توان راه رفتن داشت و نه جرأت نشستن. درونش غوغایی شده بود. شیخ چه گفت و جهانگیر چه شنید، کلامی بود که دنیای او را ویران کرد و دوباره ساخت.
جهانگیر تار و ایل و زندگی گذشته اش را رها کرد و به حوزه ی علمیه ی اصفهان رفت. با وجود سن نسبتا بالا، با جدیت تمام بر سر تصمیمی که گرفته بود ماند و هرگز توبه اش را نشکست. جهانگیرخان قشقایی تا جایی پیش رفت که شاگردانی مثل آيت اللّه العظمى بروجردى، شهيد آيت اللّه سيد حسن مدرس و مرحوم ارباب اصفهانى را تربیت کرد و از بزرگترین عرفای زمان شد.
پی نوشت:
1. جایی حوالی اصفهان
منبع: کتاب قصص التوابین (داستان توبه کنندگان)، علی میرخلف زاده، بخش چهل داستان، داستان سی و نهم، به نقل از سایت غدیر