شب آرزوها
ای مهربانترین ِ عــــالم ، در این لحظات که میرود تا برســـد به لیله الرغــائب ،
از تو خواهــــانم ، توانم را برابر مصائب دنیا افـــزون کنی
یاری ام کنی تا دنیا و نفسم مرا نفریبند
و برای گرفتن دستانِ دیگری ، دستانت را هیچگاه رها نکنم
عشــــقِ خود را درونم جاری و تثبیت کنی
عاشقانت را بالِ پرواز دهی
و آنان را به وصالِ خود برسانی
امروز صبحِ صادق که در حال دمیدن بود
نغمه خوانی گنجشکانِ درختانِ باغچه مان
روزنه ای در جانم گشود و رازی برایم عیان شد
و حال که خورشید بار سفر بسته ، نغمه هایشان همان نغمه های صبح را میماند ….
تسبیحِ خداوند میگوند
یا که آنها نیز فهمیدند شبِ آرزوها در حال طلوع است
و از من سبقت گرفته اند ؟ !
اما من که نمیدانم آرزویم چیست
نمیتوانم آرزو کنم
آخر ! این خودخواهیست !
به چه قیمت ؟
به قیمت غصه دار شدنِ کسی ؟
نه من بدین گونه تحقق آرزویم را نمیخوام
از خدای مهربانم میخواهم
مرا به آرزویم برساند بدونِ اینکه بر دلی ذره ای غم بنشیند ! !
چقدر با آرزو غریبم ! !
آرزو یعنی همان دعا ؟
اگر دعا باشد که عالیست
اما اگر آرزوست . . .
آخر مگر میشود به آرزو رسید ؟
نه ! !
من آرزو نمیکنم
دستانم را به سمت آسمانی میبرم که تا صبح با او همراه بوده ام
آسمانی که اشک ها و سکوت و بغض و حب و غربتم را دیده
و دعاهایم را بر زبان و چشم و دل و جانم جاری میکنم
میگویند امشب درهای آسمان گشوده میشود
امشب فرشتگان میهمان زمینیانند
و خواسته هایشان را به عرش خواهند برد
امید دارم ،
آسمان ، همان همنشین و همدم شب هایم ،
درهایش را برای حاملین دعایم گشوده تر کند
تا هر چه زودتر هفت درِ آسمان را پشتِ سر گذارند
و خواسته هایم را بر خداوندِ محبوبم عرضه دارند …..
گنجشک ها به خواب رفتند
آفتاب رفت
ستاره ها تک تک در حال ظهورند
و میهمانی در حال آغاز شدن است
آیا فرشته ای به معبدِ من نیز پا میگذارد ؟
بهتر است بروم
باید معبدم را آب و جارویی زنم
بساط چای را آماده کنم
امشب از عرش برایم میهمان خواهد آمد
آنهم چه میهمانی !
میهمانی که بوی خدا میدهد
از جوارِ او می آید
و نزدِ او باز میگردد
باید هر چه زودتر غبار تنم را نیز بزدایم ..
چادر سپید انتظارم را میکشد
و آب مرا میخواند
باید عجله کنم …..
میهمان در راه است
به امید اینکه جان و تن و معبدم ،
بوی اولین و آخرین و تنهاترین معبودِ عالم را بگیرد
و نورش لوحِ قلب و روحم را ،
همچون اول روز هستی ام سپید و نورانی کند
ای خــــداوندگارِ عـــالم
ای اول و آخر یار
مرا قوّتی ده تا نفســم را بمــــیرانم
و قوتی ده تا روحـــم را از خود و خاک جـــدا کنم
و به خود آ رسم . .
الله اکــــــــــــبر
اولین لحظات طلوع لیله الرغائب
اذان مغرب
پنج شنبه
26/اردیبهشت/92
ک.ی