بدالله، از شدت ناراحتی، خستگی راه را فراموش کرده بود. بی تاب و با دلی شکسته، اذن دخول خواند و وارد حرم شد و بعد از نماز و زیارت، رو به ضریح امیرالمومنین (علیه السلام) نشست و شروع به درد دل کرد:«آقا جان! شما می دانی این مخالف سنی مذهب، بارها بر سر راهم آمده و به خاطر اینکه به زیارتتان می آمدم، مسخره ام کرده است. ولی این بار فرق می کند. اگر می توانستم، مسیرم را تغییر می دادم، ولی چه کنم خانه اش درست سر راه منزل من به نجف است. اینها مسئله ای نیست، هر توهین و تمسخری را تحمل می کنم، اما تاب جسارت کردن او به شما را ندارم. آخر چرا جوابش را نمی دهید… ؟!»
عبدالله همینطور گفت و گفت و تا کمی آرام گرفت. شب به کاروانسرایی رفت تا کمی استراحت کند و صبح به شهر خودش برگردد.
همان شب امام علی (ع) را در خواب دید. باز هم سر درد دلش باز شد و شکایت مرد سنی را به امام کرد و گفت چرا مجازاتش نمی کنند؟ امام (ع) با مهربانی در پاسخش گفتند: «او بر ما حقی دارد که هر چه بکند، در دنیا نمی توانیم او را کیفر دهیم.» عبدالله با تعجب گفت: «با این همه توهین… آخر چه حقی؟!» امام (ع) گفتند: «او روزی در محل تلاقی آب فرات و دجله نشسته بود و به فرات نگاه می کرد، ناگهان جریان کربلا و منع آب از حضرت سید الشهدا (علیه السلام) به خاطرش افتاد و پیش خود گفت: عمر بن سعد کار خوبی نکرد که اینها را تشنه کشت، خوب بود به آنها آب می داد بعد همه را می کشت، و [به این خاطر] ناراحت شد و یک قطره اشک از چشم او ریخت. از این جهت بر ما حقی پیدا کرد که نمی توانیم او را [در دنیا] جزا بدهیم.»
عبدالله از خواب بیدار شد. صبح روز بعد که باز هم از همان مسیر می گذشت، آن مرد سنی را دید که با تمسخر به او گفت: «آقایت را دیدی؟ پیام ما را رساندی؟» عبدالله که بعد از آن حرف امام (ع) به یک چشم دیگر به او نگاه می کرد، گفت: «آری پیامت را رساندم.» جدی بودن لحن عبدالله، باعث جا خوردن مرد سنی شد، ولی باز با تمسخر گفت: «بگو چه جوابی گرفتی؟» و عبدالله تمام ماجرا را تعریف کرد.
مرد سنی تا شنید سر به زیر انداخت و کمی به فکر فرو رفت و گفت: خدایا، در آن زمان هیچ کس در آنجا نبود و من این ماجرا را به کسی نگفته بودم، آقا از کجا فهمید … و همانجا به ولایت علی ابن ابی طالب (ع) شهادت داد و شیعه شد.
نقل از جناب آقای قدس، به نقل از مرحوم آیت الله بهجت
میرعیسی خانی