مهربانی هایت را قسمت کن!
08 اردیبهشت 1393 توسط نورالزهراء (س)
دشت پر از سکوت بود، تنها جویبار ترانه ی کوچکی را زمزمه می کرد.
ناگهان صدای گامهایی با صدای جویبار در هم آمیخت. مرد یهودی به پشت سرش نگاه کرد. پیرمردی فقیر، عصا زنان به او نزدیک می شد. وقتی به دو قدمی او رسید، نگاه معصومانه اش را به دستهای او دوخت.
ناگهان صدای گامهایی با صدای جویبار در هم آمیخت. مرد یهودی به پشت سرش نگاه کرد. پیرمردی فقیر، عصا زنان به او نزدیک می شد. وقتی به دو قدمی او رسید، نگاه معصومانه اش را به دستهای او دوخت.
مرد یهودی سلام کرد. دلش به حال پیرمرد سوخت. هنوز یک قرص نان برایش مانده بود. از جا بلند شد و با مهربانی آنرا به پیرمرد داد. نگاه پیرمرد از خوشحالی برقی زد. دستهای لاغرش به آسمان بلند شد و عطر دعایش در هوا پیچید. با دعای او زیباترین غنچه ی لبخند بر لبهای مرد یهودی نشست.
مرد یهودی بعد از کمی استراحت، بار هیزمش را برداشت و به سوی شهر راه افتاد. میدان شهر تقریبا شلوغ بود. هرکس برای کاری به آنجا آمده بود. مرد یهودی عرق ریزان پا به میدان شهر گذاشت. ناگهان همه ی نگاهها به سوی او چرخید. در گوشه ای از میدان، ابوسعد رو به دوستش کرد و گفت: «هی عبدالله، این همان مرد یهودی نیست که پیامبر (ص) درباره اش گفت: به زودی عقربی پشت گردنش را می گزد و او را می کشد؟»
عبدالله به مرد یهودی نگاه کرد و گفت: «بله، خودش است.»
عبدالله به مرد یهودی نگاه کرد و گفت: «بله، خودش است.»
ابو سعد که هنوز به حرفهای پیامبر شک داشت، خنده ای کرد و گفت: «او که از من و تو هم سالم تر است…»
در این هنگام نگاهشان به پیامبر افتاد که با چند نفر، کنار میدان صحبت می کردند. پیامبر با دیدن مرد یهودی گفت: «ای مرد، بار هیزمت را زمین بگذار!»
مرد یهودی بارش را زمین گذاشت و عرق صورتش را با آستین پاک کرد. پیامبر قدمی جلو گذاشت و به پشته ی هیزم نگاه کرد، انگار چیز عجیبی بر پشته ی هیزم می دید. همه متوجه نگاه پیغمبر شدند. دور پشته ی هیزم حلقه زدند. عقرب سیاهی روی هیزم بود و نیشش را در چوبی فرو کرده بود. مرد یهودی همین که عقرب را دید، از وحشت دو قدم به عقب برداشت و چشمهای از حدقه بیرون زده اش را به آن دوخت.
در این هنگام نگاهشان به پیامبر افتاد که با چند نفر، کنار میدان صحبت می کردند. پیامبر با دیدن مرد یهودی گفت: «ای مرد، بار هیزمت را زمین بگذار!»
مرد یهودی بارش را زمین گذاشت و عرق صورتش را با آستین پاک کرد. پیامبر قدمی جلو گذاشت و به پشته ی هیزم نگاه کرد، انگار چیز عجیبی بر پشته ی هیزم می دید. همه متوجه نگاه پیغمبر شدند. دور پشته ی هیزم حلقه زدند. عقرب سیاهی روی هیزم بود و نیشش را در چوبی فرو کرده بود. مرد یهودی همین که عقرب را دید، از وحشت دو قدم به عقب برداشت و چشمهای از حدقه بیرون زده اش را به آن دوخت.
عبدالله آهسته به ابوسعد گفت: «دیدی؟ این همان عقربی است که پیامبر گفته بود!»
پیامبر رو به مرد یهودی کرد و گفت: «امروز چه کار نیکی کرده ای؟»
مرد یهودی مانده بود که چه بگوید: «چه کار نیکی؟ ها، یادم آمد. امروز قرص نانی به یک فقیر دادم.»
پیامبر رو به مردم کرد و گفت: «خداوند به خاطر آن صدقه، نیش این عقرب سیاه را از او دور ساخت.»
***
«مهربانی هایت را قسمت کن» از مجموعه «کتابهای اندیشه» تولید کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان است. این اثر حول موضوع «انفاق و بخشش» تهیه شده است.
حکایتهای کوتاه و روان این کتاب، خواننده را تا پایان با اثر همراه می سازد.
حکایتهای کوتاه و روان این کتاب، خواننده را تا پایان با اثر همراه می سازد.
نویسنده ی کتاب یعنی «محمود پور وهاب»، ضمن حکایات اسلامی و اخلاقی این کتاب، توضیحاتی کوتاه نیز نگاشته است که موضوع انفاق را به بهترین نحو ممکن به خواننده القا کند.
این اثر نخستین بار در سال 1386 منتشر و روانه ی بازار شده است.
میرعیسی خانی