نه دادا، خدا بزرگه !!!
28 فروردین 1393 توسط نورالزهراء (س)
سلام! شما اومدین؟ ابراهیم بود. سرش را از بین گندم ها که دسته دسته روی هم تل انبار شده بودند، در آورده بود. من و بابا هاج و واج مانده بودیم که آن جا چه کار می کند. دیشب مانده بود سرزمین ؛ گندم ها را چیده بودیم و باید یک نفر می ماند که دزد به آن ها نزند. ابراهیم گفت: دیشب چند تا شغال اومده بودند. منم که تنها بودم اومدم وسط گندم ها قایم شدم.
فکرش هم وحشتناک بود. بهش نزدیک تر شدم «اگه مادر بفهمه چی میگه؟ دادا! حالا نترسیدی؟» ابراهیم زیر چشمی نگاهم کرد و با غرور گفت:« نه دادا، خدا بزرگه».
حقانی