یه مشت آب نبات
دختر کوچولویی به مغازه ای رفت و مؤدبانه لیست خریدش را به مغازه دار داد، مغازه دار از ادب او خوشش آمد و گفت: چون دختر مؤدبی هستی یک مشت آب نبات از سبد جلوی در بردار، ولی دختر ساکت به مغازه دار نگاه کرد. مغازه دار گفت: بابا جان خجالت نکش یه مشت بر دار. دختر تأملی کرد و گفت: میشه شما یه مشت بهم بدین. مغازه دار با تعجب گفت: چرا خودت برنمی داری دختر بچه با زیرکی گفت: آخه مشت شما بزرگتره!
وقتی خدا همه آرزوها و خواسته های بزرگ و کوچک را میتواند برآورده کند، چقدر خوب است حاجت خود را با مشت خدا بخواهیم نه با مشت کوچک خودمان، درست مثل حضرت موسی(ع).
بعد از فرار از دست فرعون وقتی خسته و گرسنه به شهر مدین رسید برای دختران شعیب(ع) آب کشید همه منتظر بودند حالا برای مزد کارش چه می خواهد دیدند آرام زیر درختی رفت و دست ها را بالا برد: «رب إنّی لما أنزلت إلی من خیرٍ فقیرٍ؛ پروردگارا! هر خیر و نیکی به من برسانی، به آن نیازمندم.»
حضرت با وجود گرسنگی شدید تعیین نکرد که مثلا دو قرص نان به من بده، حضرت چیز کم و کوچکی نخواست،گذاشت به عهده خدا؛ و خدا چه نیکو بهترین ها و بزرگترین نعمت ها را نصیبش کرد؛ دامادی شعیب (ع) و مقام نبوت را.
ای خداوند اجابت!
هیچ خواستنی در آستان تو بی اجابت نمی ماند. ما را خواستن بیاموز.