یک نماز شب، یک عمر بندگی
22 فروردین 1393 توسط نورالزهراء (س)
در زمان مرحوم آیت الله قاضی، در نـجـف اشـرف شخصى به نام قاسم زندگی می کرد كه به فسق و فجور مشهور بود، ولى با تمام اين اوصاف، ارادت و محبت خاصى نسبت به مرحوم قاضى داشت. او همیشه در مسیر مرحوم قاضى منتظر مى نشست تا وقتى آقای قاضی آمد، به او سلام كند، مرحوم قاضى هم همواره قـاسـم را مـشـتـاقـانـه نـصـيـحـت مـى كـرد و بـه او مـى گفت كـه حـتما نماز بخواند و اعـمـال شرعى را به جا آورد؛ ولی قاسم به اين حرفها توجه چندانی نداشت.
چـنـديـن سـال بـديـن مـنـوال گـذشـت و چـون مـرحـوم قـاضـى می دید كـه در قـاسـم زمـيـنـه تحول وجود دارد، یک شب به او گفت: قاسم! تو که اين همه نسبت به من ابراز محبت مى كنى، مـردانه به من قول بده كه به يك دستور من عمل كنی. قاسم هم که ارادت زیادی به علامه داشت، قول داد. مرحوم قاضى هم گفت: امشب حتما براى خواندن نماز شب بيدار شو. قاسم من و منی کرد و گفت: سيد جان! اولا من معمولا تا ديروقت در قهوه خانه هستم و ديگر نـمـى تـوانـم نـيـمـه هـاى شـب بـیدار شـوم. ثانيا من اصلا نماز نمى خوانم، حالا شما به من سفارش نماز شب مى كنيد؟! مرحوم قاضى به او گفت: نگران نباش. هر ساعتى كه نيت بكنى، تو را از خواب بيدار خواهم كرد، و ساعتی را تعیین و از هم خداحافظی کردند. قاسم مثل هر شب، تا دیر وقت در قهوه خانه ماند و وقتی به خانه آمد، خسته و کوفته به رختخواب رفت و با خودش فکر می کرد محال است با این خستگی بیدار شود… اما درست در همان ساعت که با علامه قرار گذاشته بودند، بـا حـالتـى عـجـيـب از خـواب بـيـدار شد و اصلا هم خواب آلود نبود! به قصد وضو گرفتن به حياط مـنـزل رفت. هم ايـنـكـه چـشـمش بـه آب افـتاد، حس عجیبی پیدا کرد. آستینها را بالا زد و لب حوض نشست. با هر مشت آبی که به صورتش می پاشید، احساس سبک شدن می کرد. انگار تازه متولد شده بود. نمی دانست چرا، ولی دلش می خواست گریه کند. قاسم بی نماز و پر از گناه، حالا نماز شب می خواند و های های گریه اش بلند بود. همان یک نماز شب کار خودش را کرد. توبه ی قاسم، توبه ی نصوح شد و از آن به بعد تا جایی در تقوا پیش رفت که مردم باقيمانده چاى او را به عنوان تبرك و شفا مى خوردند.
منبع:
کتاب دریای عرفان، هادی هاشمیان، به نقل از سخنرانى استاد فاطمى نيا در حرم مطهر حضرت معصومه عليه السلام در قم ، به نقل از نامه آذربايجان ، ش 29، به نقل از http://www.ghadeer.org/books/44/44000007.htm
میرعیسی خانی