ده شب با عاشورائیان
شب هفتم
اصغر من کی به زبان آمده؟
رجب، شعبان ، رمضان ، شوال ، ذیقعده ، ذیحجه و محرم ، آری می شود شش ماه وچند روز هم اضافه تر، دقیقا شش ماه و سه روز درست است دیگر ، هفت رجب تا ده محرم ، ای بابا! می شود شش ماه و سه روز دیکر!
اصلاً ولش کن! حساب کتاب را نمی گویم که ، بابا، ارباب من! این یکی را دیگر رها کن! مگر نمی شنوی ، آسمان صدایش را بلند کرده است که این طفل را به تو بخشیدیم ، می خواهی تمام یارانت را دوباره زنده کنیم ؟! آخر باید یک فرقی میان خلیل الله و ذبیح الله باشد . او ابراهیم نبود که زنده ماندن اسماعیل را را به شادی بنشیند. او حسین بود، حتی طفلی را هم که شاید موجب هدایت و شفاعت شود، به میدان می آورد .
آری از رجب تا محرم می شود شش ماه و سه روز ، یعنی برای بال در آوردن در 187 روز هم می شود بالغ شد!
کلّ یومٍ عاشورا و کلّ أرضٍ کربلا...
برای مباهله می رفتید آقا که کودکانتان را بردید، زنانتان را هم بردید و انفستان را هم؟…
همچنان که جدّ بزرگوارتان شما را برد برای مباهله با مسیحیان نجران. چه دلِ حق باوری داشت اسقف اعظم نجران که وقتی دید، پيامبر بزرگوار اسلام در حالي كه شما را در آغوش دارد و دست امام حسن(علیه السلام) را در دست، از دروازه مدينه خارج ميشود و پشت سر او تنها يك مرد و زن ديده ميشوند، آن مرد، علي(علیه السلام)و آن زن، فاطمه(سلام الله علیها) بودند، گفت:
«من معتقدم كه مباهله به صلاح نيست. اين پنج چهره ی نوراني كه من ميبينم، اگر دست به دعا بردارند، كوهها را از زمين ميكنند، در صورت وقوع مباهله، نابودي ما حتمي است و چه بسا عذاب، همه ی مسيحيان جهان را در بر بگيرد.» و منصرف شدند از مباهله…
انسان چه فراموشکار است، چند سالی بیش نگذشته بود که مردم فراموش کردند این ماجرا را و این بار شما به مباهله رفتید با تمام هستی تان. ولی کسی نلرزید و کسی ندید حقانیتتان را، حتی رحم نکردند به نوزادی که هیچ سلاحی برای دفاع نداشت جز اشک…
آقای خوبم، هزار و چهارصد سال می گذرد از عاشورای شما، ولی عاشورا و کربلا هنوز تمام نشده است، اوضاع جهان خیلی آشفته است آقا…
این روزها کودکان غزه را می بینم که هر روز خونشان جامه های سپیدشان را رنگین می کند، بی گناه،
و مادرانشان صبورانه اشک می ریزند و می گویند: ربّ تقبّل منّا هذا القربان…
حالا دیگر یقین دارم که کلّ یومٍ عاشورا و کلّ أرضٍ کربلا…
آقای خوبم، فجایع این روزهای غزّه تلاقی دارد با محرم و عاشورای شما،
کودکان غزه به خاک می افتند تا صدای قهقهه ی ابلیس بلندتر شود و چنگالش را بیشتر فرو کند در حلقوم بشریت…
نوشته شده توسط: فاطمه بیات
اسلام علیک یا ابا عبدالله الحسین (علیه السلام)
امام حسین (علیه السلام) مظهر ولایت جاریه ،
در کربلا یارانش را با آب ولایت می آزماید
تا هر کس این سرّ را کشف نمود خلعت عشق بر اندامش بپوشاند.
طرح سؤال از رئیس جمهور
رهبر انقلاب، امروز :
طرح سؤال از رئیس جمهور تا اینجا کار مثبتی بود،هم نشان دهنده احساس
مسئولیت مجلس و هم آمادگی مسئولان دولتی برای پاسخگویی است ،
اما ادامه این کار آن چیزی است که دشمن می خواهد/ .
از نمایندگان محترم ، تقاضا می کنیم از اینجا به بعد ادامه ندهند.
مسابقه یاران کربلایی
*مسابقه یاران کربلایی*
«پذیرای دل نوشته های شما هستیم»
خطاب به بی معرفت ترین رودخانه دنیا (فرات) …
خطاب به زمین کربلا ، آهای کربلا …
خطاب به آن همه شمشیر و نیزه ای که در کربلا بالا و پایین رفتند …
«مهلت شرکت در مسابقه عصر عاشورای حسینی می باشد»
“منتظر مسابقه ویژه ما در عصر عاشورا باشید“
ده شب با عاشورائیان
شب ششم
زیبایی خود دردسری دیگر است . اما عمامه ی امام، کار را حل کرد. نیمی به جای ردا و نیمی دیگر به جای دستارو روپوش .
هر چه باشد خیلی ها آن تشییع جنازه معروف مدینه را نبودند، عمل خیرشان را که سال ها بود قضا شده بود،
این بار مجالی برای ادای جانانه اش یافته بودند. ” صدها سنگ می زنم به نجوان حسن ، به قصد قربت ، الله اکبر!”
و این گونه نماز جماعت شیطانی شان را ادا کردند، آن هم اول وقت! و در هر رکعتی سنگی بر آن نوجوان عاشورایی روانه ساختند.
کار ارزق و توله هایش را که ساخت، یک لشگر به او حمله ور شد و او که خود قاسم عالم بود، قسمت تیغ ها شد تا هر قسمتش ،
قسمت تکه ای از این خاک تفتیده گردد. بین آن شلوغی سوار ها که عجولانه می تاختند، خودمانیم، چقدر قد کشیده ای گل پسر!
ده شب با عاشورائیان
شب پنجم
دستش را محکم گرفته بود توی دستش ، شنیده بود :
خواهرم !او بسیار به من علاقه مند است ، مبادا غافل شوی و او را مواظبت نکنی یا …،
گرد و خاک که زیاد شد ، بلند قدترها می دیدند ، سجده های شمشیر ها و رکوع نیزه ها را ،
در مقابل یک قبله ! اما او هر چه پرید ، روی نوک انگشتان پایش هم که ایستاد، چیزی معلوم نبود ،
یا باد، چادر خاکی عمه را روی صورتش می انداخت و تازه غیر از آن هم ،
از بین انگشتان خشک عمه که سعی می کرد چشمان کوچک او را بگیرد نیز ، چیزی مشخص نبود.
یک لحظه کافی بود تا دستش را بکشد و به جایی بدود، که واضح تر ، همه چیز را بتوان دید.
او جایش را یافته بود، محلی که پاتوق همیشگی او بود ، سینه ی عمو ،
از بس به این موضع عشق می ورزید ، هیچ رقیبی را برنمی تافت !
اما این بار او و دست های به پوست آویزان شده اش از پس رقیبی تیز و محکم و با شدت ، چون تیغ و شمشیر بر نیامدند.
عبدالله حالا خودش گوشه ای از روضه مقتل شده بود!
منبع : ساعت سه بعدازظهر کمی آن طرف تر از فرات