ده شب با عاشورائیان
شب پنجم
دستش را محکم گرفته بود توی دستش ، شنیده بود :
خواهرم !او بسیار به من علاقه مند است ، مبادا غافل شوی و او را مواظبت نکنی یا …،
گرد و خاک که زیاد شد ، بلند قدترها می دیدند ، سجده های شمشیر ها و رکوع نیزه ها را ،
در مقابل یک قبله ! اما او هر چه پرید ، روی نوک انگشتان پایش هم که ایستاد، چیزی معلوم نبود ،
یا باد، چادر خاکی عمه را روی صورتش می انداخت و تازه غیر از آن هم ،
از بین انگشتان خشک عمه که سعی می کرد چشمان کوچک او را بگیرد نیز ، چیزی مشخص نبود.
یک لحظه کافی بود تا دستش را بکشد و به جایی بدود، که واضح تر ، همه چیز را بتوان دید.
او جایش را یافته بود، محلی که پاتوق همیشگی او بود ، سینه ی عمو ،
از بس به این موضع عشق می ورزید ، هیچ رقیبی را برنمی تافت !
اما این بار او و دست های به پوست آویزان شده اش از پس رقیبی تیز و محکم و با شدت ، چون تیغ و شمشیر بر نیامدند.
عبدالله حالا خودش گوشه ای از روضه مقتل شده بود!
منبع : ساعت سه بعدازظهر کمی آن طرف تر از فرات