داستان هدیه مادرم زهرا (علیها سلام) قسمت اول
با نام او که آرامش بخش دلهاست…
دختر خوب و آرامی بود با او تازه آشنا شده بودم. اهل شهرستان بود و با همان سادگی، برای ادامه تحصیل به تهران آمده بود. باهم در یک اتاق می ماندیم. هم در درس تلاش فراوان داشت، هم در امر خودسازی و آگاهی دادن به مردم. آنقدر آرامش داشت که این را می شد از چهره اش متوجه شد. در بحث ها شرکت می کرد البته خیلی اهل مطالعه بود. می گفتم چقدر کتاب می خوانی خسته نمی شوی؟ می گفت باید از عمر نهایت استفاده را برد. بی خود گشتن که زحمت نمی خواهد باید زحمت کشید تا به جایی رسید. زیاد معنای حرف هایش را متوجه نمی شدم. فکر می کردم چون از شهرستان آمده، با ما خیلی متفاوت است. اما ما با دنیای او فرسنگ ها فاصله داشتیم. یک روز از او پرسیدم چرا تو همیشه آرامی ولی ما هر چه قدر دنبال آرامش میرویم آرامش از دست ما فرار می کند؟ گفت: من هدیه ای از مادرم دارم که همیشه با من است و آرامشم را مدیون آن هستم. هرچه قدر التماس کردم، نشان نداد. گفت: باید آمادگی پیدا کنی به وقتش به تو هم خواهد داد. بار دیگر معنای حرف هایش را متوجه نشدم. گرچه خیلی متفاوت بودیم، اما بودن در کنار او برایم لذت بخش تر از بودن با سایر دوستان و رفتن به مهمانی و خرید و.. بود. آنقدر پشتکار داشت که گاه من به جای او خسته می شدم. چند روزی بود که ناراحت به نظر میرسید. پرسیدم چه شده؟ گفت: بیرون از دانشگاه اذیتم می کنند. پرسیدم می توانم کمک کنم؟ گفت: نه هدیه مادرم هست و کمکم می کند. باز متوجه نشدم چه می گوید. چند روزی گذشت تا اینکه یک روز، مرا صدا زد وگفت: بدجوری دلم گرفته میای بریم یه جای خوب؟ باخودم فکر کردم که کم کم رسم شهر نشینی را بلد شده، حتما قراراست مرا به یک پارتی ببرد، اما سر و وضعش این را نشان نمی داد. خلاصه، رفتیم و به جایی رسیدیم که می گفت اینجا آخرین خانه شهدا است. گفت اینجا مزار شهداست. کنار مزار یکی از شهدای زن نشست و گریه کرد. حالاتش برام عجیب بود. گفتم: برا چه گریه می کنی؟ گفت: می ترسم که نتوانم درقیامت جوابشان را بدهم. گفتم: مگر چه کار کردی؟ گفت: نتوانستم آن چه را که می خواستند انجام دهم. حرفهایش برایم خیلی غریب بود و چیزی متوجه نمی شدم. وقتی خواستیم بر گردیم رو به من کرد و گفت: دوست دارم با اینها همنشین باشم. گفتم دیوانه شدی مگر!؟اینها که مرده اند. گفت: نه اینها شهید شده اند و زنده اند.
قسمت اول داستان توسط طلبه پایه سه مریم بیات